همان روزهای آخر بود که یک نطق بلند بالا برایش کرده بودم من باب اینکه زندگی همه ش که احساس و دل نیست! یک جاهایی تو رسما باید قید دلت را بزنی و سخت بچسبی به جریان زندگی که غرق نشوی. که خودت را بیندازی توی این گذر سریع زمان و تمرکز کنی و تند تند پارو بزنی که غرق نشوی و جا نمانی. گفتم بخواهی پای دلت بایستی باخته ای. عمرت را، اهدافت را، زندگی ات را...
حالش را نمیدیدم. اینکه اخم کرده بود یا توی دلش داشت به این همه منطقی که سر هم کرده بودم بد و بیراه میگفت. فقط یادم است آخرش بش گفتم برای این نطق غرا ام دست بزند و به زور خندیده بود و تلخ بود... تلخ ِ تلخ..
امشب یاد همان روز افتادم
...
امشب که خودم را نشانده ام رو به روی خودم و دارم برایش از همان نطق ها میکنم. به اینکه دست ِ دلم را از سر زندگی ام کنار ببرم که بتوانم توی این جریان بیفتم و بروم. به اینکه حواسم باشد وظایف مهم تری برای عمرم هست که به دلم خیلی نمیرسد . به اینکه اگر بخواهم پای هر لرزشی اینطور جا بمانم که نمیشود زندگی کرد...
خودم را نشانده م رو به روی خودم و خودم به خودم هی سر تکان میدهم و تایید میکنم
سرم را می اندازم پایین و به خودم میگویم راست میگویی...
دستم را میگذارم روی قلبم و سعی میکنم تپشش را نشنیده بگیرم..
هوم..
لعنت!
لعنت به زندگی ای که پای دل ماندن بشود جا ماندن...
لعنت..
+
تاریخ سه شنبه 95/2/14ساعت 12:55 صبح نویسنده تسنیم
|
نظر